مانيسامانيسا، تا این لحظه: 13 سال و 26 روز سن داره

دختر باران

باران

باران که می بارد دلم مثل دل کبوتر ها پرمی کشد.می خواهم بروم تا آخر کودکی ها.تا همان کوچه های قدیمی وصمیمی .می خواهم بروم زیر همان ناودان هایی که موقع باریدن باران پر از آواز می شدند،بایستم و قلبم  را خیس ترانه کنم.باران که می بارد دلم بهانه ی کودکی ها را می گیرد. می خواهم دوباره همان چکمه های قرمز رنگ کودکی هایم را بپوشم وزیر باران توی کوچه ها بدوم. هی جیغ بکشم .فریاد بزنم.شعر باز باران را بخوانم ودهانم را آنقدر زیر باران باز نگه دارم تا سردی قطره هایش راروی زبانم احساس کنم. می خواهم آنقدر توی کوچه ها بدوم تا خاک باران خورده ،یک بار دیگر به لباس های کودکی ام رنگ شادی بدهد. باران که می بارد هی نفس تازه می کنم و دیوارها را بو می کنم.دنبال...
30 فروردين 1391

فروردین 91-قسمت 2

سبزوار كه بوديم  هوا خيلي عالي بود. هوايي شبيه اواخر بهار تبريز. مانيسا حياط خونه آقاجون رو خيلي دوست داشت. خانوم خانوما ابراز تمايلش رو گاهي با دردر گفتن و البته گاهي هم با عصبانيت بروز مي داد و به اين ترتيب روزي چند ساعتي رو تو حياط سر مي كرد. بقیه در ادامه مطلب ... يه روزي از اون روزها بابايي ما رو برد شهربازي سبزوار. پارك زيبايي بود. عکسی که من از مانیسا و بابایی گرفتم:     سبزوار که میریم سعی می کنیم کاملا خودمون رو از شلوغی شهر تبریز و مشغله های فکری مون فاصله بدیم و به کارهایی بپردازیم که به طور معمول فرصتش رو نداریم. این روند رو برای مانیسا هم شروع کردیم و ایشون سوار موتور شدند!!! ...
29 فروردين 1391

فروردین 91-قسمت 3

شهر سبزوار شهريست پر از بناهاي باستاني و جذاب كه البته قسمتهاي جديد شهر چهره اي كاملا متفاوت دارد. مناطق قديمي براي من خيلي جذاب هستند چرا كه بوي اصالت و فرهنگ مي دهند.  البته گمان نمي كنم مانيسا تفاوتها را احساس كنه. چيزي كه از محيط بيرون دوست داره هواي پاك و مطبوع، ني ني هايي تو قد و قواره هاي مختلف و صد البته پيشي پيشي ها كه گاهي هم ميو ميو خطاب مي كنه. مانيسا و بابايي ...
29 فروردين 1391

فروردین 91-قسمت 1

روز دوشنبه 29 اسفند با ماشين شخصي به سمت سبزوار ديار سربدان حركت كرديم. بابايي سر از پا نمي شناخت ولي مانيسا جان خيلي حوصله اش سر رفته بود. دلش مي خواست بره بغل باباش و وقتي ممانعت مي كرديم عصباني مي شد. اون شب دامغان مونديم و صبح زود به سمت سبزوار حركت كرديم و دقيقا دو دقيقه مونده به سال تحويل وارد منزل آقاجون شديم. مانيسا با ديدن آقاجون زودي پريد بغلش و با ديدن اونهمه آدم كه مشتاقانه به سمتش مي دويدن، چهره شادي به خودش گرفت. مادر جون، عمه محبوبه، عمو فريد، عمو مهدي، اعظم جون و بچه هاشون دور مانيسا حلقه زدند. محمد امين كه پسر عموي مانيساست خيلي از مانيسا خوشش اومده بود. مانيسا هم دوستش داشت. برای دیدن عکسهای سبزوار به ادامه مطلب رجوع کنید.....
29 فروردين 1391

اسفند 90

٢٧روزهای آخر اسفند معمولا برای همه ایرانی ها روزهایی پر از شور و نشاط هستند. هیجان آمدن بهار همه جا رو فرا می گیره و همه در حال تکمیل کارهای عقب مانده هستند.  برای ما این مسائل همزمان شده بود با مراسمی که خونه مامانی برگزار بود. ٢٧ام اسفند مراسم بله برون مژگان جان بود. عکسها در ادامه مطلب ... مانیسا میون گلها  دقایقی بعد از اتمام مراسم بعد از مراسم مانیسای خسته ما برای لحظاتی روی مبل بی حرکت مونده. البته حین مراسم خیلی دختر خوب و مودبی شده بود و اصلا مامان و بابا رو اذیت نکرد. دلیلش هم این بود که جوونای فامیل دست به دست می کردنش و فرصت شلوغی و چهاردست و پا رفتن رو نداشت. و این هم تصویر مان...
28 فروردين 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر باران می باشد